سر در گمی
شبها وقتی سرش رو بالشت میزاره چشماش رو که میبنده دونه دونه افکارش شروع میکنه به رژه رفتن،صف اول خاطرات دوران کودکی هستند با آرزوهای زمان خودشون شروع میکنند به حرکت و اون با چشمای بسته سان میبینه صف دوم انتخاب های حساس زندگیشه که اصلا چرا رفتم حوزه صف بعدی روزایی هست که سوختن پای بی هدفی یواش یواش مژه هاش رو نم میزنه و میرسه به هدف های سوخته و انتخاب های از دست رفته چشماش رو باز می کنه و به سقف سفید اتاق خیره میشه خسته از این رژه ای که خنجر روح هست زیر لب میگه الهی من لی غیرک ...
به پهلو می چرخه و با امید به کلماتی که جاری شد روی لب با ترس چشمش رو می بنده.
+علی اصغر طالب حقیقی