هجده سالگی

پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. صفدر و گلی هنوز هم داشتند سر گلدان شکسته دعوا می‌کردند. صدایش را بالا برد و به پشت‌سر برگشت:

-بهت می‌گم همه چیز. نمی‌فهمی؟

ناهید یک قدم دیگر جلو آمد و مقابلش قرار گرفت. دستان لرزانش را بالا آورد و اشکش را پاک کرد و گفت:

-آخه بابا.

با فریادی که در اتاق پیچید، یک لحظه دنیا بخاطر این‌همه غربتش سکوت کرد. 

-به من نگو بابا. تو برای من هیچی نیستی!

ناهید چنگی به دامنش زد و محکم آن را مچاله کرد. در هجدهمین بهار زندگی‌اش، چطور همه چیز داشت به هم می‌ریخت؟ یک قدم دیگر جلو رفت و از پشت سر، کت مرد میانسال و اتو کشیده را گرفت و گفت:

-ازت خواهش می‌کنم بابا. آخه با یک برگه و چهارتا حرف، اینطوری درموردم قضاوت می‌کنی؟

مرد میانسال به پشت سر برگشت. دست ناهید را پس زد و چند قدم از او دور شد. در وسط اتاق شروع به قدم زدن کرد و پر تشویش چانه‌اش را لمس کرد. سرش را بلند کرد و رو به ناهید گفت:

-از اولش هم معلوم بود. از همون شب که تو رو اونطوری به دست من رسوندن. زنم مرد و بعد هم همه چیز به هم ریخت.

ناهید اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت مردی که بابا خطابش می‌کرد رفت و ملتمسانه نگاهش کرد. با شرم و تردید گفت:

-تقصیر من چیه؟ چرا می‌خوای من رو بدبخت کنی؟

مرد چشمانش را گرد کرد و دوباره به سمت پنجره رفت. نگاهی به داخل حیاط انداخت. گلی داشت گریه می‌کرد و صفدر بالای سرش داشت غرغر می‌کرد. نم باران گرفته بود و گلی لجوجانه همان‌جا نشسته بود. مرد عصبانی شد و پنجره را گشود:

-اَه، گلی پاشو برو دیگه، چقدر گریه می‌کنی!

صفدر سرش را بلند کرد و با شرمندگی و لهجه خاصش گفت:

-چشم آقا جهان، من شرمندتم.

جهان به سمت ناهید برگشت و با غرور گفت:

-تو هم آبغوره نگیر. الان ماشین می‌رسه. باهاش برو پیش نیره و دیگه هیچ وقت هم برنگرد.

ناهید زار زد و روی زمین افتاد:

-بابا تو روخدا، من جز تو کسی رو ندارم.

جهان به سمت ناهید برگشت و با عصبانیت غرید و گفت:

-ببند دهنت رو. تو برای من با یه دختر غریبه هیچ فرقی نداری. اون برگه‌ها و اسناد رو وکیلم بهم داد. اون آدم زبردستیه. مو لای درز کارهاش نمی‌ره. تو دختر من نیستی. معلوم نیست اون شب که من تو این ده خراب شده نبودم، چه اتفاقی افتاده. تا واقعیت رو هم نفهمم دست برنمی‌دارم.

ناهید دوباره ملتمسانه به جهان چشم دوخت و گفت:

-پس من چه کار کنم؟ من یه عمر این‌جا بودم. تو بابای منی.

-من دیگه بابات نیستم! برو دنبال زندگیت.

صدای کوبیده شدن در با ورود صفدر همزمان شد. چمدانِ ناهید را به دستش داد و گفت:

-ماشین اومد.

جهان با چشمانی قرمز به رفتن ناهید خمیده خیره شد. آن برگه‌ها، در چند دقیقه، همه آن هجده سال را به چالش کشیده بودند. صفدر در را می‌بست که جهان لب باز کرد:

-دلم نمی‌خواست بره، ولی مجبور شدم. اون برگه‌ها رو خودم دادم وکیلم بیاره. دلم نمی‌خواست ناهید رو بیشتر از این با خودخواهی از نیره مادرش دور نگه دارم. توافق کرده بودم هجده سالش تموم شد، بفرستم پیشش. اون می‌ره پیش مادر واقعیش!

صفدر هاج و واج محو شنیده‌هایش شده بود. جهان پرده را انداخت ‌و دوباره به سمت صفدر برگشت:

-زنم بچه‌اش مرده بود و من با زور ناهید رو از مادرش نیره که یه زمانی مستخدمم بود گرفتم که زنم ناراحت نشه. بعد از مرگ زنم نتونستم دوری ناهید رو تحمل کنم. به نیره وعده و وعید دادم و گفتم بیاد این‌جا دورادور با ناهید باشه تا ناهید باهاش خو بگیره بخاطر امروز.

قطره اشکی که هیچ وقت هیچ کس از جهان ندیده بود، از گوشه چشمش چکید. به سمت پنجره رفت و آن را با شدت باز کرد. نفس عمیق کشید و بلند فریاد زد.

+فاطمه صداقت

۲ نظر

ای کاش...

سهراب 10 سالشه 

عاشق بره سفید و نازی که چند ماهی از هم بازی شدنشون باهم میگذره از بس حواسش پی سر و کله زدن با گوسفندا کنار رودخونه پرت میشه چن باری از بابا رستم سوقولمه خورده  که با اخم مهربونش بهش میگه:  «پیرشده بلندشو برو یه کتری آب پر کن.  بعد ناشتایی تا حالاچایی نخوردم سرم درد گرفته.»

بابا سهراب یه بختیاری اصیل و نجیبه. عاشق کار، خونواده ،گل پسرش سهراب، چایی آتیشی، چرت دم ظهر و چوب دستیشه و البته شاهنامه.

اخم و سوقولمه هم از روی علاقه زیادیه چون بعد کلی نذر و نیاز خدا سهرابو به رستم و گل نسا بخشید. 

سهراب از وقتی فرق دست چپ و راستشو فهمید ننه گل نساشو به یاد میاره که خروسخون  نشده دنبال آماده کردن آتیش تنور، کره و سرشیر و مخلفات  صبحونه برای اهل خونس آخه اینجا کله سحر همه بیدار میشن و میفتن دنبال یه لقمه نون حلال که خدا از طبیعت بذاره تو دامنشون، فرقی هم نداره زن باشی یا مرد  پسر باشی یا دختر پیر باشی یا جوون بزرگ باشی یا کوچیک

همه دستگیر بقیه خانواده ان و کم کار نمیذارن خلاصه کار من و تو ندارن.

یه روز صبح سهراب که گرم بدو بدو دنبال بره ناقلاش بود چشمش خورد به یه بوته که تا حالا تو صحرا  به چشمش نیومده بود

پیش خودش فکر کرد الانه که بابا رستم صداشو بذاره رو سرشو بهانه چایی بگیره چی بهتر از این مزه چایی با این بوته حتما بهتر میشه

رفت طرف اون بوته  که تا حالا به چشمش نیومده بود.

بابا رستم که سر چرت دم ظهرش  اصلا با کسی شوخی نداره داشت چرتشو میزد که  یه دفعه صدای ترسناکی کل دشتو پر کرد مثل جن زده ها از جا پرید چند لحظه طول کشید دوزاریش بیفته الان کجاس سری چرخوند بع بع گوسفندا کل دشتو برداشته بود

سریع چوب دستیشو برداشت که حق گرگ مزاحمو بذاره کف دستش چشم تیز کرد بین گله اما خبری از گرگ نبود اما اون دود و خاک برای چیه که یه کم اونطرف تر از گله به هوا بلند شده رفت طرف گرد و غبار بابا رستم یکهو چشماش گرد شد خدا این که چوب دستیه سهرابه، اینجا چه کار میکنه  بازم این پسر دویده دنبال گوسفندا و چوب دستیشو جا گذاشته مگر دستم بهش نرسه میدونم چکارش کنم  همینکه این جمله از ذهنش میگذشت جلو تر که رفت چیزی رو دید که نباید میدید سهراب غرق  خاک و خون با صورت افتاده کف خاک داغ صحرا و داره پای برهنشو رو زمین میکشه رستم دوید و سهرابو برگردوند. خدایا چه خاکی به سرم شد آخه پیر شده! این  جا چه کار داشتی مگه  صد بار بهت نگفتم طرف سنگر این بعثیای بی پدر مادر نیا الان من جواب گل نسا رو چی بدم همینطور که رستم داشت برای بار آخر سر  سهراب غرولوند میکرد سهراب  با خرخر یه نفسی زد و تموم. الان فقط صدای زاری رستم  کنار جسم بی جون سهرابش به گوش میرسه که گاهی بین بع بع گوسفندا گم میشه.

ای کاش اون بوته لعنتی اصلا هیچ وقت به چشم سهراب نمیومد.

 ای کاش صدام  بی شرف از مادر زاده نشده بود.

 ای کاش رستم عاشق شاهنامه نبود تا سهراب زندگیش رو دستش جون نده.

ای کاش ‌.....

+علی فتحی

۰ نظر

پیرزن غرغرو

حوصله‌اش نبود که از پله ها بالا برود اما مجبور بود. دوباره همان برگه‌ی همیشگی را روی آسانسور دید«آسانسور خراب است». از برگه عکس گرفت و استوری گذاشت و نوشت امروز هم مثل همیشه. با پا محکم به در کوبید. کیفش که با کتابهای که از کتابخانه امانت گرفته بود سنگین‌تر از همیشه شده بود را روی زمین می‌کشید. همین طور که از پله‌ها بالا می‌آمد شروع کرد به شمردن اعداد انگلیسی: one, two,three,four…

همیشه این کار را می‌کرد. سختی بالا رفتن از پله‌ها را کمتر می‌کرد. به ایستگاه ها که می‌رسید استراحتی می‌کرد. دوست داشت ایستگاه‌ها پنجره‌ای داشتند تا او می‌توانست بیرون را نگاه کند اما خفه و کسل کننده بودند. دیوارها همه کنده شده و داغون بود. رنگهای‌دیوار پوسته کرده بود. طبقه‌ی سوم می‌نشستند. همین که به ایستگاه طبقه‌ی سوم رسید نشست لبه‌ی پله. کارش بود. کفش‌هایش را از پا در می‌آورد پرت می‌کرد سمت جا کفشی. هر طبقه دو واحد بود. طبقه‌ی سوم آنها بودند و یک پیرزن غر‌غرو. همین که به خانه می‌رسید. پیرزن در را باز می‌کرد و می‌گفت: «دختر کفش‌هاتو، تو جا کفشی بزار. شلخته نباش.»

برای اینکه لج او را درآورد کفش‌هایش را در می‌آورد و پرت می‌کرد سمت جا کفشی. دو سه دقیقه‌ای ایستاد اما خبری از همسایه نشد. تعجب کرد. خیلی گرسنه‌اش بود. ناهار را بر هر چیزی ترجیح داد. کلید را به در انداخت. کیفش را همان‌جا دم در گذاشت. جوراب‌هایش‌ را انداخت جلو کیفش. مقنعه‌اش را پرت کرد روی مبلها و همانطور با مانتو رفت سر قابلمه. مادرش گفت دستاتو بشور و  رفت سر کابینت و گفت:«قبلنا سلام تو دهنت بود. تا یه آب به سر و روت بزنی منم ناهارت راکشیدم.» گفت:« ببخشید خسته‌م».

ناهارش را خورد و به اتاقش رفت. طبق برنامه‌ی همیشگی‌اش پرده‌های کر‌کره‌ی اتاقش را کنار زد. پنجره را باز کرد. قفس قناری‌اش را لبه پنجره گذاشت. رمز گوشی‌اش را زد. آهنگ مورد علاقه‌اش را گذاشت. چشمانش را بست. خودش را در همان خانه‌ی همیشگی دید. خانه‌ای که بارها و بارها برای مادر تعریف کرده. خانه‌ای ویلایی‌. محله‌ی سمیرا و امیر. خانه‌ای که همیشه به پوری خانم پزش را داده. همان پیرزن غر‌غرو بارها و بارها او را در رویایش دیده بود. با اینکه او را دوست نداشت اما نمی‌توانست او را از زندگیش کنار بگذارد. پیرزن بیشتر صبح‌ها با دستان ضمختش برای او کشک می‌آورد. می‌گفت بخور خوب است. در رویایش او را زیاد می‌دید. با همان پیرهن گل ریز و روسری های ساده‌ی زیبایش. بیچاره نه‌پای رفتن به بیرون را داشت و نه کسی را داشت که به او سر بزند. چطور می‌شد ماهی یکبار یا نهایت دوبار در ماه پسر و عروسش به دیدنش می‌آمدند. همیشه دوست داشت همین پیرزن غر‌غرو مادر بزرگش بود. مادر بزرگی که هیچ وقت ندید. در رویایی ساختگی و همیشگی‌اش غوطه ور بود که مادرش در باز کرد. هراسان بود. هندزفری را از گوشش کشید. گفت:« چیه مامان؟چی شده؟هول ورم داشت.»

مادر گفت:« بچه‌ای که هوای پدر مادرش را نداشته باشه برای مردن خوبه»

بلند شد سر پا، هندزفری را انداخت روی تخت و گفت:«مامان چی شده؟من کاری کردم؟»

مادر گره روسری‌اش را محکم کرد و گفت:«خونه را بهم نریز،اتاقت را مرتب کن. نگاه کن زیر تختت را، لباس که کثیف میشه جاش زیر تخت نیست خود به خود که شسته نمی‌شن. بزارشون تو سبد تا آخر شب لباس‌شویی را روشن کنم.» می‌خواست ادامه بدهد که گفت: «مامان چی شده؟ کجا میری؟» 

مادرش همانطور که داشت به سمت در اتاق می‌رفت گفت:«پوری خانم حالش بد شده. حالش خیلی خوب نیست دکترا گفتن دعا کنید مثل اینکه نمیشه عملش کنن.»

به اینجای حرف مادرش که رسید دیگر چیزی نمی‌شنید. غصه‌اش شد. یکباره دلتنگ پوری خانم شد. او را دوست داشت. مادر که رفت او هم رفت کلید انداخت و وارد خانه‌ی پوری خانوم شد. همه‌جا تمییز بود. رفت آشپزخانه. سماور خاموش بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود. قوری گل قرمز سرد بود. اصلا هوای خانه‌ی پوری خانم سنگین بود. جانمازش مثل همیشه پهن بود. پشیمان بود از تمام رفتارهای زشتی که با پوری خانم داشت. پوری خانم هم‌بازی‌اش بود. همسایه‌اش بود. مادربزرگش بود. چادر نماز پوری خانم را سرش کرد و گفت: لعنتی تو چقدر صبور و مهربان بودی. حالا من با نبودنت چه کنم. بی اختیار گوشی‌اش را برداشت عکسی از جانماز پهن پوری خانوم گرفت و استوری گذاشت. روی عکس نوشت برای بهترین مادر بزرگ دنیا دعاکنید….

+سایه

۰ نظر

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

سال چهارم دانشگاه بود از بس درسخون و با اخلاق بود همه برای همکلامی باهاش سر و دست میشکوندن نمیدونم چرا ولی یه حس حسادت ریزی وقتی میدیدمش وجودمو قلقلک میداد ولی فورا یاد خوبی هایی که در حق خودم کرده بود می افتادم و میزدم تو دهن حسادتم. مگه میشه آدم نسبت به کسی که شب امتحان وقتشو برا آدم خنگی مثل من هدر میداد بی تفاوت باشه؟

هیچ وقت نبوغ ذاتی و تمجید اساتید باعث نشد خودشو تافته جدا بافته بدونه و برای دیدنش به زحمت بیفتیم. اگر احساس میکرد کسی واقعا شیفته یادگیری و تکامل هست با تمام وجود همراهش میشد براش مهم نبود طرف مقابل قبلا بارها به خاطر درس خوبش اونو با عبارات بدی صدا میزد درست برعکس میلاد، بودن دانشجوهایی که یک هزارم استعدادشو نداشتن اما خدا نیاره روزی رو که تو امتحان نمره خوبی میگرفتن اونوقت بود که  برای دیدنشون باید با مدیربرنامه هاشون هماهنگ میکردی و باریش پروفسوری تو دانشکده باد به غبغب مینداختن و به بقیه با یه نگاه عاقل اندر سفیه خیره میشدن و منتظر بودن بهشون سلام کنن . نمیدونم چرا ولی بارها با دیدنش یاد این شعر می افتادم

افتادگی آموز اگر طالب فیضی 

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

+علی فتحی

۰ نظر

خیابان القمی

اسم خیابان، القمی بود. اولین بار میثم، راننده عرب، ما را برد سر آن خیابان پیاده کرد و گفت:" انتهای خیابان حرم حضرت عباس (ع)"

مثل جوجه‌هایی که مادرشان را گم کرده باشند و تازه یافته باشند، با شوق به سمت حرم راه افتادیم. اشک بود که بی‌امان می‌آمد. عشق بود که بی‌اجازه موج میزد. تپش قلبهایمان تنها صدایی بود که می‌شنیدیم و او مثل همیشه جلوتر می‌رفت و من از پی‌ش.

سرانداختن این جور مواقع می‌چسبد. همین‌طور مثل حر، سرت را پایین بیاندازی و خجالت بکشی نگاه‌ت به گنبد و بارگاهش بیافتد. آخر او خدای غیرت است. جلوی مردانگی‌ش باید سر‌به‌زیر باشی.

اسم خیابان القمی بود. حفظ کردم همه‌ی کوچه‌هایش را تا وقتی دلم مثل همچین روزی برایش تنگ شد، چشمانم را ببندم و راهی آنجا شوم. کوچه پس کوچه‌هایش بوی غریبی می‌دهد. به نظر میرسد میعادگاه همه ایرانی‌ها همینجاست.

آرام آرام و قدم قدم به انتهای خیابان نزدیک میشدم. بار اولی بود که میرفتم. نمیدانستم حرم کدام سمت است. ولی او میدانست. نزدیک که شدیم برگشت پشت سرش مرا دید و گفت:" سرتو بلند کن ببین! حرم حضرت عباس(ع) اینجاست."

قلبم به تلاطم افتاده بود. هنوز باورم نمی‌شود. من آنجا بودم‌. کربلا، خیابان القمی!

+ السلام علیک یا امیرالمونین

۰ نظر

آقای دکتر...

از اونجایی براتون تعریف می کنم که گفت من نمیتونم باهات زندگی کنم و بعد از سه سال دنیا رو روسرم آوار کرد ، من موندم و نگاه سنگین مادر ، نگاهی که پشت رشته های دایره ای چشم های قشنگش می‌گفت این بود انتخابت؟

و یا سر تکون دادن  بابام که با پوزخند تلخی می گفت: هنوز مرد نشدی بچه جون.

تصمیم گرفتم باهاشون چشم تو چشم نشم و رفتم خوابگاه ، چند تا کنسرو با کمی نون خریدم و خودم رو حبس کردم داشتم به این سه سال فکر می کردم خندم می‌گرفت از دست اون شوخی هاش اما با اشکی که تو چشمم بلوری می شد می گفتم خدا لعنتت کنه که سه سال با جوونیم بازی کردی ، دوباره دلم می زد زیر کاسه و کوزه عقلم که اگر عذر خواهی کرد ببخشش ، دختر خوبیه و چقدر من محتاج دوستت دارم هاش بودم مخصوصاً وقتی خجالت می کشید و لپ های سفیدش سیب سرخ دماوند می شد و عرقش روی پیشونیش نمایان می شد.

آقای دکتر من عادت نداشتم تو تنهایی هم کسی رو جز اون تو خیالم راه بدم .

بدجور بهش نیاز داشتم ، به اون صدای گوش نوازش وقتی می‌گفت: الو بفرمایید.

هر روز تو خاطراتم بودم که روز سوم تلفن گوشه اتاق زنگ خورد . حوصله حرف زدن نداشتم رفت رو پیغام گیر 

گفت: محمد من دوستت دارم ، منو ببخش ، اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست بخدا .

دلم براش سوخت ، بنده خدا اشتباه گرفته بود .

خواستم بهش بگم اما گفتم بزار دلش خوش باشه که محمد شنیده حرفاش رو 

یکماه خودم رو حبس کردم و اون هر روز راس ساعت ۱۴:۰۰ زنگ می زد و کلی حرفای عاشقانه برای محمد می‌گفت از کارای روزانه تا شوخی های سر کلاس و محتاج بودنش به صدای محمد .

شاید بخندی دکتر ولی من بهش عادت کرده بودم ، عاشقش شده بودم و می ترسیدم که اگر  یه روز زنگ نزنه دق می‌کنم.

هر روز می خواستم بهش بگم دختر جون اشتباه گرفتی اما نمی تونستم ،تا امروز که وقتی زنگ زد خواستم باهاش حرف بزنم .

وقتی گوشی رو برداشتم چشمم افتاد به سیم تلفنی که دکوری هست و  این تلفن اصلا به خطی وصل نیست و اتاق های خوابگاه اصلا خط تلفن ندارن .

ترسیدم و بدنم یخ کرد تلفن رو پرت کردم و دویدم سوار ماشین شدم یک سره اومدم پیش شما .

من چه مرگمه آقای دکتر...

+علی اصغر طالب حقیقی

۱ نظر

از مزایای شب امتحان

یکی از حسن‌های درس خواندن در شب امتحان این است که آدم با چیزهای جدیدی مواجه می‌شود که تاحالا ندیده. 

مثلا یک درس از کتاب نهج‌البلاغه جلوی رویت باشد که همه در باب مشاوره گرفتن باشد و یادت بیاید یکی هست که مشاوره هم که بهش می‌دهی باز هم پایش را می‌کند در یک کفش و کار خودش را انجام می‌دهد.

به قول خودش در تصمیم و اعتقاد خودش راسخ است. 

اینجور مواقع آدم دلش می‌خواهد همه‌ی احادیث و حکمت‌های نهج‌البلاغه را برایش ردیف کند تا به او بگوید:" هر کس خود رای باشد هلاک شود." ( حکمت 161)

اما خوب! گاهی وقتها باید اجازه بدهی سرش به سنگ بخورد. زیرا تو درس قبلی حضرت آقا فرموده‌اند:" لا تَقُل ما لا تَعلَمُ بل لا تَقُل کُلَّ ما تَعلَم." (حکمت 382) 🙂 

یعنی چیزی را که نمیدانی نگو و بلکه همه آنچه را که میدانی را هم نگو.

بعله 😏 

#بدجنس_طور

+السلام علیک یا امیرالمونین

۰ نظر

*آسمان نیم وجبی*

کوچه ی ما به ویلایی ها معروف بود. یعنی خانه هایی که در برابر جو آپارتمان سازی محله مقاومت کرده اند. خانه هایی با حیاط فراخ، زمین سبز و درخت های پربار میوه.

آن موقع هیچ ساختمانی به حیاط مشرف نبود و ما می توانستیم با خیال راحت در حیاط بدمینتون بازی کنیم. غروب های پاییز با خواهرهایم قالیچه لاکی رنگ و رو رفته مادر را در ایوان می انداختیم و ژاکت به تن چای می نوشیدیم و خرمالوهای شل و رسیده ی باغچه را قاچ می زدیم می خوردیم. بدون اینکه معذب باشیم از اِشراف نامحرم به حریممان.

هر جا از سقف حیاط را می دیدیم آبیِ کمرنگی بود که ته نداشت. دل آدم باز میشد از این وسعت افق دید. اعتراف می کنم آن موقع بخاطر چشم در چشم شدن با آسمان، طبع لطیف تری داشتیم...

حالا اما ورثه های بی رحم ویلاهای این کوچه به فکر کوچک شدن آسمان خانه ها نیستند. صبح که از خواب بیدار می شویم می بینیم جای خانه دوست داشتنی حاج خانم رحیمی یک آپارتمان بی ریخت و خشک مثل لوبیای سحر آمیز قد بلند کرده. و آسمان حیاط تنگ تر شده.

دور نیست روزی که متراژ آسمان این خانه قدیمی، هم اندازه ی قالیچه ی شش متریِ لاکیِ رنگ و رو رفته ی مادرم شود!

+او

۰ نظر
درباره ما
گعدۀ بچه‌ انقلابی‌های باحال که قلم‌های آغشته به خونشون رو دست گرفتند و سعی می‌کنند در حد توانشون روشنگری کنند.
این جا ما همه چیز را در دستگاه آبمیوه گیریِ عشق می‌ریزیم و معجونی مقوّی با ویتامین بصیرت را در لیوان‌های اعتقاد به دستِ شما می‌رسونیم.
بنوشید و تعارفِ دوستانِ مؤمنتون رو رد نکنید.

امام صادق(ع) فرمودند خدا رحمت کند عموی ما را که "نافذ البصیره" بود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان