آقای دکتر...
از اونجایی براتون تعریف می کنم که گفت من نمیتونم باهات زندگی کنم و بعد از سه سال دنیا رو روسرم آوار کرد ، من موندم و نگاه سنگین مادر ، نگاهی که پشت رشته های دایره ای چشم های قشنگش میگفت این بود انتخابت؟
و یا سر تکون دادن بابام که با پوزخند تلخی می گفت: هنوز مرد نشدی بچه جون.
تصمیم گرفتم باهاشون چشم تو چشم نشم و رفتم خوابگاه ، چند تا کنسرو با کمی نون خریدم و خودم رو حبس کردم داشتم به این سه سال فکر می کردم خندم میگرفت از دست اون شوخی هاش اما با اشکی که تو چشمم بلوری می شد می گفتم خدا لعنتت کنه که سه سال با جوونیم بازی کردی ، دوباره دلم می زد زیر کاسه و کوزه عقلم که اگر عذر خواهی کرد ببخشش ، دختر خوبیه و چقدر من محتاج دوستت دارم هاش بودم مخصوصاً وقتی خجالت می کشید و لپ های سفیدش سیب سرخ دماوند می شد و عرقش روی پیشونیش نمایان می شد.
آقای دکتر من عادت نداشتم تو تنهایی هم کسی رو جز اون تو خیالم راه بدم .
بدجور بهش نیاز داشتم ، به اون صدای گوش نوازش وقتی میگفت: الو بفرمایید.
هر روز تو خاطراتم بودم که روز سوم تلفن گوشه اتاق زنگ خورد . حوصله حرف زدن نداشتم رفت رو پیغام گیر
گفت: محمد من دوستت دارم ، منو ببخش ، اونجوری که تو فکر میکنی نیست بخدا .
دلم براش سوخت ، بنده خدا اشتباه گرفته بود .
خواستم بهش بگم اما گفتم بزار دلش خوش باشه که محمد شنیده حرفاش رو
یکماه خودم رو حبس کردم و اون هر روز راس ساعت ۱۴:۰۰ زنگ می زد و کلی حرفای عاشقانه برای محمد میگفت از کارای روزانه تا شوخی های سر کلاس و محتاج بودنش به صدای محمد .
شاید بخندی دکتر ولی من بهش عادت کرده بودم ، عاشقش شده بودم و می ترسیدم که اگر یه روز زنگ نزنه دق میکنم.
هر روز می خواستم بهش بگم دختر جون اشتباه گرفتی اما نمی تونستم ،تا امروز که وقتی زنگ زد خواستم باهاش حرف بزنم .
وقتی گوشی رو برداشتم چشمم افتاد به سیم تلفنی که دکوری هست و این تلفن اصلا به خطی وصل نیست و اتاق های خوابگاه اصلا خط تلفن ندارن .
ترسیدم و بدنم یخ کرد تلفن رو پرت کردم و دویدم سوار ماشین شدم یک سره اومدم پیش شما .
من چه مرگمه آقای دکتر...
+علی اصغر طالب حقیقی