هجده سالگی

پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. صفدر و گلی هنوز هم داشتند سر گلدان شکسته دعوا می‌کردند. صدایش را بالا برد و به پشت‌سر برگشت:

-بهت می‌گم همه چیز. نمی‌فهمی؟

ناهید یک قدم دیگر جلو آمد و مقابلش قرار گرفت. دستان لرزانش را بالا آورد و اشکش را پاک کرد و گفت:

-آخه بابا.

با فریادی که در اتاق پیچید، یک لحظه دنیا بخاطر این‌همه غربتش سکوت کرد. 

-به من نگو بابا. تو برای من هیچی نیستی!

ناهید چنگی به دامنش زد و محکم آن را مچاله کرد. در هجدهمین بهار زندگی‌اش، چطور همه چیز داشت به هم می‌ریخت؟ یک قدم دیگر جلو رفت و از پشت سر، کت مرد میانسال و اتو کشیده را گرفت و گفت:

-ازت خواهش می‌کنم بابا. آخه با یک برگه و چهارتا حرف، اینطوری درموردم قضاوت می‌کنی؟

مرد میانسال به پشت سر برگشت. دست ناهید را پس زد و چند قدم از او دور شد. در وسط اتاق شروع به قدم زدن کرد و پر تشویش چانه‌اش را لمس کرد. سرش را بلند کرد و رو به ناهید گفت:

-از اولش هم معلوم بود. از همون شب که تو رو اونطوری به دست من رسوندن. زنم مرد و بعد هم همه چیز به هم ریخت.

ناهید اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت مردی که بابا خطابش می‌کرد رفت و ملتمسانه نگاهش کرد. با شرم و تردید گفت:

-تقصیر من چیه؟ چرا می‌خوای من رو بدبخت کنی؟

مرد چشمانش را گرد کرد و دوباره به سمت پنجره رفت. نگاهی به داخل حیاط انداخت. گلی داشت گریه می‌کرد و صفدر بالای سرش داشت غرغر می‌کرد. نم باران گرفته بود و گلی لجوجانه همان‌جا نشسته بود. مرد عصبانی شد و پنجره را گشود:

-اَه، گلی پاشو برو دیگه، چقدر گریه می‌کنی!

صفدر سرش را بلند کرد و با شرمندگی و لهجه خاصش گفت:

-چشم آقا جهان، من شرمندتم.

جهان به سمت ناهید برگشت و با غرور گفت:

-تو هم آبغوره نگیر. الان ماشین می‌رسه. باهاش برو پیش نیره و دیگه هیچ وقت هم برنگرد.

ناهید زار زد و روی زمین افتاد:

-بابا تو روخدا، من جز تو کسی رو ندارم.

جهان به سمت ناهید برگشت و با عصبانیت غرید و گفت:

-ببند دهنت رو. تو برای من با یه دختر غریبه هیچ فرقی نداری. اون برگه‌ها و اسناد رو وکیلم بهم داد. اون آدم زبردستیه. مو لای درز کارهاش نمی‌ره. تو دختر من نیستی. معلوم نیست اون شب که من تو این ده خراب شده نبودم، چه اتفاقی افتاده. تا واقعیت رو هم نفهمم دست برنمی‌دارم.

ناهید دوباره ملتمسانه به جهان چشم دوخت و گفت:

-پس من چه کار کنم؟ من یه عمر این‌جا بودم. تو بابای منی.

-من دیگه بابات نیستم! برو دنبال زندگیت.

صدای کوبیده شدن در با ورود صفدر همزمان شد. چمدانِ ناهید را به دستش داد و گفت:

-ماشین اومد.

جهان با چشمانی قرمز به رفتن ناهید خمیده خیره شد. آن برگه‌ها، در چند دقیقه، همه آن هجده سال را به چالش کشیده بودند. صفدر در را می‌بست که جهان لب باز کرد:

-دلم نمی‌خواست بره، ولی مجبور شدم. اون برگه‌ها رو خودم دادم وکیلم بیاره. دلم نمی‌خواست ناهید رو بیشتر از این با خودخواهی از نیره مادرش دور نگه دارم. توافق کرده بودم هجده سالش تموم شد، بفرستم پیشش. اون می‌ره پیش مادر واقعیش!

صفدر هاج و واج محو شنیده‌هایش شده بود. جهان پرده را انداخت ‌و دوباره به سمت صفدر برگشت:

-زنم بچه‌اش مرده بود و من با زور ناهید رو از مادرش نیره که یه زمانی مستخدمم بود گرفتم که زنم ناراحت نشه. بعد از مرگ زنم نتونستم دوری ناهید رو تحمل کنم. به نیره وعده و وعید دادم و گفتم بیاد این‌جا دورادور با ناهید باشه تا ناهید باهاش خو بگیره بخاطر امروز.

قطره اشکی که هیچ وقت هیچ کس از جهان ندیده بود، از گوشه چشمش چکید. به سمت پنجره رفت و آن را با شدت باز کرد. نفس عمیق کشید و بلند فریاد زد.

+فاطمه صداقت

حمدان مقدم ۰۱ مرداد ۹۸ , ۱۰:۲۱
سلام
موفق باشید

عاالی بود

 

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
درباره ما
گعدۀ بچه‌ انقلابی‌های باحال که قلم‌های آغشته به خونشون رو دست گرفتند و سعی می‌کنند در حد توانشون روشنگری کنند.
این جا ما همه چیز را در دستگاه آبمیوه گیریِ عشق می‌ریزیم و معجونی مقوّی با ویتامین بصیرت را در لیوان‌های اعتقاد به دستِ شما می‌رسونیم.
بنوشید و تعارفِ دوستانِ مؤمنتون رو رد نکنید.

امام صادق(ع) فرمودند خدا رحمت کند عموی ما را که "نافذ البصیره" بود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان