ای کاش...
سهراب 10 سالشه
عاشق بره سفید و نازی که چند ماهی از هم بازی شدنشون باهم میگذره از بس حواسش پی سر و کله زدن با گوسفندا کنار رودخونه پرت میشه چن باری از بابا رستم سوقولمه خورده که با اخم مهربونش بهش میگه: «پیرشده بلندشو برو یه کتری آب پر کن. بعد ناشتایی تا حالاچایی نخوردم سرم درد گرفته.»
بابا سهراب یه بختیاری اصیل و نجیبه. عاشق کار، خونواده ،گل پسرش سهراب، چایی آتیشی، چرت دم ظهر و چوب دستیشه و البته شاهنامه.
اخم و سوقولمه هم از روی علاقه زیادیه چون بعد کلی نذر و نیاز خدا سهرابو به رستم و گل نسا بخشید.
سهراب از وقتی فرق دست چپ و راستشو فهمید ننه گل نساشو به یاد میاره که خروسخون نشده دنبال آماده کردن آتیش تنور، کره و سرشیر و مخلفات صبحونه برای اهل خونس آخه اینجا کله سحر همه بیدار میشن و میفتن دنبال یه لقمه نون حلال که خدا از طبیعت بذاره تو دامنشون، فرقی هم نداره زن باشی یا مرد پسر باشی یا دختر پیر باشی یا جوون بزرگ باشی یا کوچیک
همه دستگیر بقیه خانواده ان و کم کار نمیذارن خلاصه کار من و تو ندارن.
یه روز صبح سهراب که گرم بدو بدو دنبال بره ناقلاش بود چشمش خورد به یه بوته که تا حالا تو صحرا به چشمش نیومده بود
پیش خودش فکر کرد الانه که بابا رستم صداشو بذاره رو سرشو بهانه چایی بگیره چی بهتر از این مزه چایی با این بوته حتما بهتر میشه
رفت طرف اون بوته که تا حالا به چشمش نیومده بود.
بابا رستم که سر چرت دم ظهرش اصلا با کسی شوخی نداره داشت چرتشو میزد که یه دفعه صدای ترسناکی کل دشتو پر کرد مثل جن زده ها از جا پرید چند لحظه طول کشید دوزاریش بیفته الان کجاس سری چرخوند بع بع گوسفندا کل دشتو برداشته بود
سریع چوب دستیشو برداشت که حق گرگ مزاحمو بذاره کف دستش چشم تیز کرد بین گله اما خبری از گرگ نبود اما اون دود و خاک برای چیه که یه کم اونطرف تر از گله به هوا بلند شده رفت طرف گرد و غبار بابا رستم یکهو چشماش گرد شد خدا این که چوب دستیه سهرابه، اینجا چه کار میکنه بازم این پسر دویده دنبال گوسفندا و چوب دستیشو جا گذاشته مگر دستم بهش نرسه میدونم چکارش کنم همینکه این جمله از ذهنش میگذشت جلو تر که رفت چیزی رو دید که نباید میدید سهراب غرق خاک و خون با صورت افتاده کف خاک داغ صحرا و داره پای برهنشو رو زمین میکشه رستم دوید و سهرابو برگردوند. خدایا چه خاکی به سرم شد آخه پیر شده! این جا چه کار داشتی مگه صد بار بهت نگفتم طرف سنگر این بعثیای بی پدر مادر نیا الان من جواب گل نسا رو چی بدم همینطور که رستم داشت برای بار آخر سر سهراب غرولوند میکرد سهراب با خرخر یه نفسی زد و تموم. الان فقط صدای زاری رستم کنار جسم بی جون سهرابش به گوش میرسه که گاهی بین بع بع گوسفندا گم میشه.
ای کاش اون بوته لعنتی اصلا هیچ وقت به چشم سهراب نمیومد.
ای کاش صدام بی شرف از مادر زاده نشده بود.
ای کاش رستم عاشق شاهنامه نبود تا سهراب زندگیش رو دستش جون نده.
ای کاش .....
+علی فتحی