هرگز مگو!
هرکس گوشه ذهنش یک چیزی دارد که بعضی وقتها به آن سر میزند. آن گوشه ذهن که کلیدش فقط دست خود آدم است، هرچند وقت یکبار باز میشود. آن گوشه، خیلی تنگ است. هرچیزی جایش آنجا نیست. فقط چیزهای خاص در آن میرود.
آن گوشه محرمانه است. هرکسی نمیتواند از آن مطلع شود. شاید اصلا آن گوشه را فقط خودِ خود آدم تا آخر عمرش بداند. شاید حتی یک نفر هم پیدا نشود تا آن گوشه را ببیند و محرم باشد. آن گوشه با همه کوچکیاش میتواند قد یک دنیای بی کران، در خودش راز و رمز داشته باشد. رازهای مگو و رازهای هرگز مگو.
شاید آن مگو ها را بتوان روزی با کسی گفت ولی آن هرگز مگو ها تا ابد گوشهی آن گوشه جا خوش میکنند و دلتنگ اینکه برای یک بار هم که شده از آن کنج عزلت بیرون بخزند و به دنیای فاش شدهها وارد شوند، بمیرند. مردنشان سخت است، ولی هرگز گفته نمیشوند.
آن رازهای هرگز مگو نمیدانند که اگر قرار بود گفته بشوند که هرگز مگو نمیشدند. مردنشان هم برای آدم مهم نیست. وقتی آن ها در حدی محرمانهاند که نشان هرگز مگو را به خود اختصاص دادهاند، چرا باید برای بیرون آمدن و فاش شدن لهله بزنند؟
یک چیزهایی، یک رازهایی تا ابد جایشان همان گوشه است و بیرون هم نخواهند آمد. دلم برای تنهاییشان میسوزد. خودم گاهی سر میزنم بهشان که دق نکنند. همین است که درخود فرورفتهای سنگین میشوم که ساعتها به برگی که روی درخت میرقصد نگاه می.کنم و در ذهنم پای درددل هرگز مگوها مینشینم. راستی، تو چند راز هرگز مگو داری؟
+فاطمه صداقت