همدم
بسم الله
صدای تیک تاک ساعت پاورچین از روی بالشت داخل گوشم پا میگذاشت، صدایی آزار دهنده که تو اون لحظه از همه چیز بیشتر اذیتم میکرد. چشمم رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم، روز جمعه بود و جز خوابیدن برنامه ای نداشتم ، حوصله ام سر رفته بود نیاز به یه برنامه ای داشتم که حالم رو خوب کنه مثلا کافه، سینما، پارک، مهمونی یا همدمی که کنارش گذر زمان رو حس نکنم از اون همدم هایی که کنارشون دلت گرم و قهوه ات سرد بشه .
پتو رو محکم بغل گرفتم و به پهلوی راست چرخیدم نگاهم افتاد به در باغ سبز کتابخونه، از صبح تا الان چند ساعتی می شد که حوصله نداشتم از بی حوصلگی چشمم روی جلد کتاب ها قدم می زد و یکی یکی برسی میکرد ، وقتی چشمش به نام قرآن خورد توقف کرد و دلش همنشینی با کتاب خدا را طلب کرد.
بر حسب اتفاق از اول کتاب تصمیم به مطالعه گرفتم و به آیه
(وَمِنَ النَّاسِ مَن یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْیَوْمِ الْآخِرِ وَمَا هُم بِمُؤْمِنِینَ
ﻭ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺍﺯ ﻣﺮﺩم ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻳﻢ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺆﻣﻦ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ۸.)رسیدم.
احساس سردی کردم، کمرم لرزید و توان از بدنم رفت.
فکرم مثل چرخ دنده های ساعت شروع به چرخیدن کرد
باخودم گفتم واقعا از کجا میدونی این ایمانی که داری همان ایمانی باشه که مطلوب خداوند متعال هست.
واقعا من مومنم؟
+علی اصغر طالب حقیقی